محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

آرمه داری *

سلام پسر کوچولوی خودم... پنجشنبه شب مامان جون رو هرجوری بود مرخص کردیم..اخه می دونی که مامان جون بیمارستان رو دوست نداره...وقتی اومد خونه خیلی حالش بد بود..از درد زیاد همین جور اشکاش میومد.. خیلی دلم گرفته بود..مامان جون خیلی مهربون ومظلومه...اصلا نمی تونم درد کشیدنشو ببینم..با هرتکون کلی خون از گوشش می ریخت بیرون...من هم  که هم دل درد داشتم هم اینکه یه کوچولو احساس سرماخوردگی داشتم...هیچ کاری نمی تونستم بکنم...ناراحت بودم از اینکه تو این موقعیت هیچ کس نیست که از ما مراقبت کنه..آخه مامان جون عادت داره تا مشکلی برا یکی پیش میاد خودشو می رسونه برا کمک..اما حالا... کم کم داشتم افسرده می شدم که خاله زنگ زد و گفت مهمون دارم ولی برا مامان...
30 فروردين 1391

سونویی به نام تارگت...

سلام پسر تپلی خودم... فدای اون قد و بالات...   عزیزم بالاخره هرجوری بود با دردها کنار اومدم تا صبح پنجشنبه... صبح ساعت 6 اول مامان جون رو از زیر قران رد کردم و کمکش کردم تا عازم بیمارستان بشه..مامان جون عمل پیوند پرده گوش و رفع گرفتگی شیپور استاش داشت... بعد از رفتن مامان جون و باباجون دیگه خوابم نبرد...آخه از اسم این سونو وحشت کرده بودم...نمی دونم چرا...از هرکس هم میپرسیدم نمی دونست اصلا چی هست...تو دلم غوغایی بود...شما هم که طبق معمول آقای گرسنه تشریف داشتی...بساط صبحانه رو روبراه کردم..ساعت 7 باباییت بیدارشد و بعد از صبحانه رفتیم سمت ابن سینا..دل تو دلم نبود...وقتی رسیدیم برای ائلین بار دیدیم نفر دوم هستیم...کلی ذوقیدیم که ...
24 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام پسر قشنگم... الان که در خدمت شما هستم دوباره از درد دارم به خودم می پیچم و نمی دونم باید چکار کنم!! تقریبا همون قسمتی درد میکنه که اون دفعه دکتر گفت از عفونته!! خیلی نگرانم..نکنه دوباره عفونتم برگشته باشه و مجبورشم انتی بیوتیک بخورم؟! خودت بهتر می دونی که نه دردم مهمه نه دارو خوردنم..مهم سلامتیه توئه عزیزم..و بخاطرش من حاضرم هرکاری بکنم و هرچیزی رو تحمل کنم... از یه طرف یکم ارومم چون حرکتات رو احساس می کنم...از طرفه دیگه باتری سونی کیدمون ضعیف شده و نمی تونم درست صدای قلبتو بشنوم ... کلا سردرگمم...   فقط اومدم بگم مثل همیشه قوی باش و هوای مامان رو داشته باش پسرکوچولوی من... ...
22 فروردين 1391

هیئتی کوچولوی ما...

سلام عزیز دلم... امروز اومدم تا  برات از هیئت دیشب بگم و بیدار شدن امروز صبحمون...  پسر قشنگم... از هیئت دیشب بگم برات...مثله همیشه عالی بود.. یکی از بزرگترین شادی های زندگیم اینه که من تو رو از این هیئت دارم...همون شب هایی که میومدیم هیئت تو اومدی تو دلم...بعدش هم یکی از شب های هیئت بود که فهمیدم تو اومدی...و حالا...حالا هم دیشب همین که سینه زنی شروع شد انگار تو هم سینه می زدی...الهی فدات بشم...همچین تکون میخوردی که احساس کردم نمی تونم بشینم ..برا همین یه چند دقیقه ای وایسادم... عاشقتم عزیزم که با صدای سینه زنی حرکتت رو شروع کردی... ایشالا که وقتی هم بدنیا اومدی هیئت رو دوست داشته باشی... بعدش هم که نذری خوشمزه خوردی...
16 فروردين 1391

لول اندازون!!*

سلام عزیز دل مامان.. محمد صادق قشنگم...   ببخشید که این چند روز چیزی برات ننوشتم..باید بعدا سرفرصت بیام برات خاطرات این چند روز رو تعریف کنم..شیراز رفتن مامان جون و باباجون...اومدن آقاجون و مادرجون(باب بابایی تصمیم گرفتیم اینجوری صداشون کنی)...واومدن سرزده زن عمو حمیده و الهام جون اینا و غذاهای خوشمزه....همه رو برات کامل تعریف میکنم...   الان اومدم برات از امروز بگم.. از روزی که مامان جون از شیراز اومده لوله طلای مامان رو اورده همش تو فکر بودیم که چکار کنیم؟؟!! آخه هیچ کس نیست که ما براش جشن بگیریم و لول اندازون برگزار کنیم..بالاخره امروز تصمیمون رو گرفتیم..آخه کم کم 5 ماهمون داره تموم میشه و نمیشد صبر کنیم...بنابراین...
12 فروردين 1391

سال نو..

شیشه عطر بهار ، لب دیوار شکست... وهوا پرشد از بوی خدا... همه جا آیت اوست... دیدنش آسان است.. سخت آن است که نبینی او را....    سال نو مبارک پسر گلم... ممنون که هستی و عید ما رو بهاری تر از هرسال کردی... شروع سال نو همزمان شد با ورود ما به ماه پنجم و شروع شدن چهارمین ختم قرآن... اصلا باورکردنی نیست معجزه کوچولوی من... تاآخر عمرم هم بخواهم فقط بخاطر داشتن تو از خدا تشکر کنم باز هم کمه... خدایا کمکم کن امانتدار خوبی باشم...
1 فروردين 1391

پسرم....

پدرت گفت که میلاد تو در یاد من است.. مژده دادند که نوزاد شما سینه زن است.... سلام آقا محمد صادقم... فدای اون قد و بالات... ممنون که عیدی قشنگ من و بابا شدی...   دیشب  دوباره تا صبح از دل درد نخوابیدم..ولی به کسی چیزی نگفتم چون فکر می کردم که زود خوب میشه یا مثل دردای همیشگیه...اما بهتر نشد که نشد... دردم مهم نبود همش نگران تو عزیز دلم بودم...بالاخره نزدیکای ظهر بود که دیگه اشکام داشت سرازیر می شد...به اصرار بابایی با پرستار آنکال ابن سینا تماس گرفتیم و اونم گفت که خودتون رو برسونید بیمارستان بهمن...چون دوباره مثل هربار شما روز تعطیل یادت افتاده بود شیطونی کنی... من که می دونم قضیه چی بود....ههههه...من از دیروز هی به...
29 اسفند 1390

نون و پنیر و سبزی...

سلام قشنگ من...   امروز بالاخره با همکاری بابا و مامان جون و عمو محمد نذری نون و پنیر و سبزی امامزاده صالح رو آماده کردیم و بردیم حرم... خیلی خوب بود...هم فضای اروم و خلوت حرم ...هم اینکه بعد از مدتها من و تو غیر از دکتر جای دیگه رفتیم...   بگذریم از اینکه فهمیدیم چقدر خطر در کمین ماست...هههه.. بهتره از این قسمت بگذریم چون خیلی ترسیدیم!!طفلک عمو محمد خودش بیشتر از ما ترسیده بود...شکر خدا که بخیر گذشت...   اما یه قسمت خوب دیگه ماجرا این بود که باباجون شام ما رو دعوت کرد به ضیافت اردک آبی...به به....حسابی خوش گذروندیم... فعلا همین....
25 اسفند 1390
1